Persian Translation of Nicola Pratt's 'How the West Undermined Women’s Rights in the Arab World'

[Mother of the martyr. Photo by Nicola Pratt] [Mother of the martyr. Photo by Nicola Pratt]

Persian Translation of Nicola Pratt's 'How the West Undermined Women’s Rights in the Arab World'

By : Nicola Pratt

 چگونه غرب حقوق زنان در جهان عرب را تضعیف کرد؟

این مقاله بر پایهٔ بخشی از یک پژوهش نوشته شده است  که در دو سال گذشته در مورد کنش‌گری زنان در مصر، لبنان و اردن از زمان استقلال تا بهار عربی انجام داده‌ام. {برای این پژوهش} بیش از صد روایت شخصی از فعالان زنان طبقهٔ متوسط از نسل‌های مختلف جمع‌آوری کردم. این پژوهش ابتدا بر مبنای چیزی که یک «پارادوکس جنسیتی» تلقی می‌شود چارچوب‌بندی شده بود: با وجود گذشت بیش از یک قرن از کنش‌گری زنان، چرا زنان در کشورهای عرب هنوز با بعضی از گسترده‌ترین نابرابری‌های جنسیتی در دنیا مواجه هستند؟

استعمارزدایی از جنسیت در دنیای عرب

هدف پژوهش من پرداختن نقادانه به دو پیش‌فرض اصلی شکل‌دهندهٔ این پارادوکس بود. پیش‌فرض اول فروکاستن کنش‌گری زنان به مقابله آن‌ها با مردسالاری است. این فرض به مقولهٔ تفکیکِ دوگانه خصوصی/عمومی مرتبط است و بحث  فمینیست‌ها درباره‌اش این بوده که زنان به حوزهٔ خصوصی محدود شده‌اند و مردان بر حوزهٔ عمومی تسلط دارند.[اما]  با توجه به  شواهد موجود  در دنیای عرب که نشان می‌دهند مشارکت زنان به عنوان وسیله‌ای برای مدرنیزاسیون و معیار آن ترویج می‌شود، چنین تفکیکی مشکل‌آفرین است. از پایان قرن نوزدهم میلادی، گفتمان ملی‌گرایانه در خاورمیانه سیمایی از به اصطلاح  زن جدید ایجاد کرد که تحصیل‌کرده بود و در فضای عمومی حضور داشت. [۱] درچنین بستری، زنان طبقهٔ متوسط و نخبه  کم‌کم وارد زندگی عمومی شدند؛ این روند در ابتدا عمدتاً  با به وجود آوردن انجمن‌های خیریه انجام شد و در ادامه  اتحادیه‌های زنان را شکل داد که به حقوق بیشتر زنان در ازدواج  و دسترسی گسترده‌تر آنان  به آموزش پرداختند. این زنان صرفاً مشغول  «مقابله  با مردسالاری» نبودند، بلکه خود را بخشی از مبارزه علیه «عقب‌ماندگی» در راستای مدرنیزه کردن مملکت می‌دیدند. دیده شدن زنان به ویژه تبدیل شد به شاخصه‌ای کلیدی برای هویت طبقات متوسط نوظهور و به ایدهٔ «مدرنیتهٔ طبقه متوسط» تجسم بخشید .[۲]

فرض دوم در مورد مسئلهٔ حقوق زنان در جهان عرب در معرفت‌شناسی اورینتالیستی {شرق‌شناسانه} دیرینه‌ای ریشه دارد که وضعیت زنان را نشانی  از عقب‌ماندگی جهان عرب می‌داند. بر اساس این فرض، پاسخ محبوب مفسران غربی به این که چرا کنش‌گری زنان منجر به بهبود حقوق زنان نشده این بوده که «دلیلش مقاوم بودن/ارتجاع  پدرسالاری عرب است.» مشکل چنین پاسخی تقلیل دادن دلایل فرودستی زنان به ارزش‌ها و باورهای فرهنگی عرب است و معنی ضمنی‌اش این است که «غرب» تعیین‌کننده استانداردهای تمدن‌مدارانه برای حقوق زنان است. علاوه بر این، تحلیلهایی که به ماهیت پرنقص فرهنگ عرب در مورد زنان می پردازند،  ساختارهای قدرتِ دیگر و به‌ویژه ساختارهای مبتنی بر طبقه و ملیت را به‌ کل کنار گذاشته و نقش اقتصاد سیاسی و روابط ژئوپلتیک  در بازتولید چنین سلسه‌مرتبه‌های متلاقی و برهم‌نهادی را  نادیده می‌گیرند. بنابراین، صورت‌بندی عنوان این مقاله به شکل «چگونه غرب حقوق زنان در جهان عرب را تضعیف کرد؟» عهدی برای برملا کردن عملیات سری دولت‌های غربی نیست، بلکه تلاشی برای گوشزد کردن مشکلات ریشه‌ای طرز فکر معمول ما درباره حقوق زنان و کنش‌گری زنان در جهان عرب است. من به ویژه مایلم از طرفی ابعاد ژئوپلتیک دخیل در بوجود آوردن هنجارهای جنسیتی و مقاومت در برابر آن‌ها را نشان داده، و از آن طرف، فهم‌مان از حقوق زنان را به فراسوی  قوانین و سیاست‌های {حوزه} عمومی گسترش دهم تا روش‌های مورد استفادهٔ  زنان برای برانداختن هنجارهای جنسیتی و بازتعریف آن‌ها از راه  مشارکت در حوزه عمومی را نیز دربربگیرد.

پیدایش جنبش‌های رادیکال پس از ۱۹۶۷

تمرکز این مقاله بر دوران بین سال‌ ۱۹۶۷ تا دهه ۱۹۸۰ است؛ یعنی سال‌هایی که در طی آن دنیای عرب ظهور جنبش‌های انقلابی و رادیکالی را به خود دید که وضعیت سیاسی و ژئوپلتیک موجود را به چالش کشیده  و سپس از متحدان غرب در منطقه (به ویژه رژیم‌های مصر، اردن، عربستان سعودی و اسرائیل) شکست خوردند. همزمان با گرامی‌داشت  پنجمین سالگرد خیزش‌های عربی، تعمق در مورد ناآرامی سیاسی و سیاست‌های بحث‌برانگیز پس از ۱۹۶۷ که شباهت‌های جالبی با دورهٔ بین سال‌های ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۳ دارند از اهمیت بسیاری برخوردار است.  

شکست سنگین ارتش‌های عرب در جنگ شش‌روزه بین اعراب و اسرائیل در سال ۱۹۶۷، مشروعیت پروژهٔ پان‌عرب را زیر سوال برد  و دورهٔ جدیدی از سیاست‌های عرب را آغاز کرد.  در باب  ابعاد نظامی و سیاسی جنگ ۱۹۶۷ (از جمله لوییس و شلایم و دیگران)[۳] و نیز مکاشفه‌ی فکری پس از آن شکستِ سنگین بسیار نوشته‌اند.[۴] با این همه،  تقریباً هیچ توجهی به دلالت‌های جنسیتی این شکست نشده است. این مسئله از آن جهت که  تجربه‌های ویژهٔ زنان و البته مردان را به عنوان سوژه‌ها و شهروندان جنسیت‌زده به حاشیه می‌راند حائز اهمیت است؛ دلیل دیگر اهمیت آن اینکه شکست ۱۹۶۷ مجالی جدید برای زنان پدید آورد تا از هنجارهای جنسیتیِ {متأثر از} فمینیسم دولتی/حکومتی که بخشی مهم از دولت‌سازی پس از استقلال بود سرپیچی کنند.

در مصر، شوک شدید شکست ۱۹۶۷ جنبش‌های اپوزیسیون جدیدی پدید آورد که جنبش دانشجویی در مرکز آن‌ها بود. این جنبش ابتدا از دل خشمی  برآمد که ناشی از صدور محکومیت‌های خفیف زندان برای ژنرال‌های ارتشی بود که مسئول شکست مصر در جنگ بودند. اما خواسته‌های دانشجویان  از این بسیار فراتر رفت، از آن جمله درخواست آزادی‌‌های سیاسی بیشتر و نیز حذف پلیس و نیروهای اطلاعاتی از محیط دانشگاه. [۵] در ژانویهٔ سال ۱۹۷۲ هزاران دانشجو در اعتراضاتی شرکت کردند که به شکل تحصن در میدان تحریر ادامه یافت. روز بعد شرکت‌کنندگان با اعمال زور متفرق و برخی نیز بازداشت شدند. با این همه، دانشجویانِ رادیکال همچنان به طرح  خواسته‌های ملی و سیاسی خود  و اعتراض به دستگیری همراهان‌شان ادامه دادند.

در میان این جنبش‌های ملی‌گرا و چپ‌گرا، مسائل حقوق و آزادسازی زنان  تابعی از  اهداف ملی و سیاسیِ مقاومت در برابر امپریالیسم و استبداد، مبارزه برای عدالت اجتماعی و آزادسازی فلسطین بودند. اگرچه رهبران جنبش باور داشتند زنان باید به عنوان ابزاری در جهت  مدرن‌سازی جوامع عرب برای مشارکت در حوزهٔ عمومی بسیج شوند، اما نابرابری جنسیتی در حوزهٔ خصوصی را نادیده گرفتند. [۶]

با این حال، این جنبش‌ها با موفقیت و به طرزی بی‌سابقه زنان جوان را جذب کنش‌گری سیاسی کردند. ناآرامی‌های سیاسی پس از ۱۹۶۷ فرصت‌هایی برای زنان جوان جهت سرپیچی از هنجارهای جنسیتی غالب فراهم آورد. آیدا سیف‌الدوله، فعال مصری حقوق بشر، حضور خود در دانشگاه در دوران اوج جنبش دانشجویی مصر را این‌گونه به یاد می‌آورد:

حالا که به قبل فکر می‌کنم یادم می‌آید  کارهایی کرده‌ام  که دیگر هرگز ممکن نیست انجام دهم [...] وارد کلاس درس می‌شدیم و [می‌گفتیم]...«توی کلاس چه غلطی می‌کنید؟ باید به جنبش محلق بشوید!» [...] و بعد از کلاس می‌رفتیم بیرون. فکر کردن به این‌ها آدم را خجالت‌زده می‌کند.


کنش‌گر دیگری به نام هاله شکرالله که متولد  سال ۱۹۵۴ و  قاهره است،  به واسطه شغل  پدرش (سفیر اتحادیهٔ کشورهای عرب در کانادا)  بخش عمدهٔ جوانی‌اش را آن‌جا سپری کرده بود. او در سال ۱۹۷۱ به مصر بازگشت، دستگیری برادرانش که فعال دانشجویی بودند او را به کنش‌گری سوق داد و علی‌رغم سن کم،  به یکی از رهبران جنبش خانواده‌های دستگیرشدگان  تبدیل شد. او جلسه‌ای با سخنگوی مجلس که پدرش  را خوب می‌شناخته را به یاد می‌آورد:

{سخنگوی مجلس} شروع کرد به خودمانی حرف زدن: «هاله من تو را از زمان بچگی‌ات می‌شناسم.» من به او گفتم «لطفاً حرفه‌ای باشید.» از این حرفم خیلی ناراحت شد. البته که من هم خیلی گستاخ بودم. اما خلاصه این {منش} آن موقع طبیعی بود.


خاطرات بسیاری از زنانی که با آن‌ها مصاحبه کردم نشان‌دهندهٔ یک محیط اجتماعی-سیاسی ناپایدار در دوران پس از شکست ۱۹۶۷ است. جنبش‌های متنوع اجتماعی و سیاسی برای ایستادگی در برابر وضعیت  سیاسی، ژئوپلتیک و اجتماعیِ موجود سربرآورده بودند. اگرچه این جنبش‌ها از نظر ایدئولوژیک روش‌های مشکل‌آفرینی در مورد برابری جنسیتی داشتند، محیطی ایجاد کردند که زنان جوان طبقهٔ متوسط بتوانند با استفاده از آن و از طریق مشارکت در اعتراضات خیابانی، پیوستن به گروه‌های سیاسی، مقابله با استبداد و گردن‌کشی در برابر والدین، سلسله‌مراتب‌ جنسیتی را دگرگون کرده و پا را از هنجارهای غالب فراتر بگذارند. برخی حتی دستگیر شدند. زنان، از این طریق، اجراگری خود از تعابیر جنسیتیِ رادیکالِ جدید را با مقاومت در برابر وضعیت اجتماعی-سیاسی و ژئوپلتیک موجود هم‌راستا کردند.

{جریان} ضدانقلاب

با این همه، موج انقلابی پس از ۱۹۶۷ در کشورهای عرب در نهایت توسط متحدان غرب در منطقه شکست خورد. حمایت‌های آمریکا از مصر، به ویژه  پس از امضای معاهدهٔ صلح توسط انور سادات با اسرائیل در سال ۱۹۷۹، به میلیاردها دلار رسید. [۷] {جریان} ضدانقلاب، هم نیروهای سیاسی رادیکال و هم زنان و جنسیت را هدف قرار داد.

سادات ابتدا تلاش کرد با دادن آزادیِ عمل به اسلام‌گراها در محیط دانشگاه، جنبش‌های سیاسیِ رادیکال را تضعیف کند، درست برخلاف جمال عبدالناصر که در زمانش اسلام‌گراها زندانی و حتی اعدام می‌شدند. [۸] بدن زنان و هنجارهای جنسیتی بخشی محوری در این روند ضدانقلاب بودند. آیدا سیف‌الدوله به یاد می‌آورد که اسلام‌گرایان در سال ۱۹۷۵ اتحادیهٔ دانشجویی را در اختیار گرفته و شروع  به تبلیغِ پوشش اسلامی با تخفیف کردند: «و در همان دوره [...] با دو زن جوان آشنا شدم که هر دو حجاب داشتند و با همدیگر هم کنار می‌آمدیم، بعد [...] شروع کردند به گفتن این‌ که `چرا تو حجاب نمی‌گذاری؟`»

آیدا همچنین تنش‌های بین اسلام‌گرایان و دانشجویان دیگر را به یاد می‌آورد:

آره، خلاصه {در} آن سال‌های آخر دانشگاه اسلام‌گرایان یک طرف بودند و ناصریست‌ها طرف دیگر. برخوردها خشونت‌بار بودند، [...] دانشجوها کتک می‌خوردند. البته ما از آن‌جا که زن بودیم کتک نمی‌خوردیم. اقلاً برای من پیش نیامد. اما به ما زیاد  توهین شد. [...] مثلاً به ما می‌گفتند «هرزه» و «جنده» و این که «دنبال شوهر» هستیم و برای این درگیر سیاست شده‌ایم و از این جور حرف‌ها. برای همین وقتی درسم تمام شد خوشحال بودم.

حمایت سادات از دانشجویان اسلام‌گرا و آشتی‌ کلی‌ترش با اسلام‌گرایان سیاسی، صرفاً راهی برای مقابله با تأثیر گروه‌های سیاسی چپ‌گرا و ناصریست نبود، بلکه نشانهٔ جدایی کامل از رژیم سکولار و متمایل به مدرنیزاسیونِ عبدالناصر هم بود که فمینیسم دولتی/حکومتی از بخش‌های اساسی آن محسوب می‌شد. سادات برخی از مزایای زنان طبقهٔ متوسط را از طریق برنامهٔ «انتفاح» یا اصلاحات اقتصادی به کام بخش خصوصی تضعیف کرد. کاهش نسبی درآمدها در بخش دولتی در نتیجهٔ برنامهٔ انتفاح بیش از همه روی زنان تأثیر گذاشت، چرا که بخش دولتی اولین انتخاب آن‌ها برای استخدام شدن بود. برای اولین بار و در تغییر مسیری مشهود نسبت به دوران ناصریسم، بحث‌هایی در فضای عمومی در مورد پسندیده نبودن کار زنان مطرح شد و دولت «مشوق‌های بسیاری پیش روی زنان گذاشت تا مرخصی بدون حقوق گرفته و فرزندانشان را بزرگ کنند و/یا به صورت پاره‌وقت کار کنند.» [۹] چنین نگرشی نشان‌دهندهٔ محافظه‌کاری اجتماعی روبه‌رشدی بود که از سوی اسلام‌گرایان ترویج می‌شد.

مقاومت مردمی در برابر «انتفاح» به اعتراضات ۱۹۷۷ انجامید که رسانه‌های غربی آن را «شورش‌های نان» خوانده  و مصری‌ها به آن «قیام نان» می‌گفتند. منشاء این اعتراضات اعلامیه دولت بود که بر مبنای آن یارانه‌های چندین کالای پایه‌ای مانند شکر، نان و برنج حذف شد، حقوق مشاغل دولتی کاهش یافت، و منجر به دوبرابر شدن یک‌شبه قیمت‌ها  شد.  کارگران در ۱۷ ژانویه اعتصاب کردند و در پی آن هزاران دانشجو، کارمندان دولتی بخش خدمات و مصری‌های دیگر برای راهپیمایی در مرکز شهر قاهره به آنها  پیوستند. این اعتراضات در سرتاسر کشور گسترش یافت.

در کل، ۱۶۰ معترض توسط نیروهای امنیتی کشته و هشتصد نفر زخمی شدند. [۱۰] هزاران چپ‌گرا به بهانهٔ تلاش برای سرنگونی رژیم به زندان انداخته شدند. [۱۱] بسیاری از آن‌ها بدون محکومیت، اگرچه تنها پس از گذران ۶ ماه در بازداشتگاه اداری، آزاد شدند. [۱۲] ماجده عدلی، فعال حقوق بشر که آن زمان در دانشگاه الازهر دانشجوی پزشکی بود، یکی از آن بیست نفری است که به دلیل مشارکت در اعتراضات دستگیر و بیش از یک سال زندانی شد:

در دانشگاه بازداشت و از سوی نیروهای امنیتی به تلاش برای سرنگونی رژیم و عضویت در یک سازمان مخفی و فهرستی از اتهامات دیگر متهم شدم که همچنان علیه‌ام به کار می‌روند. چهارده یا پانزده ماه زندانی بودم. [...] بنابراین یک سال از دانشگاه را از دست دادم [...] و همراه با چند نفر دیگر به سه سال زندان محکوم شدم؛ حدود بیست نفر محکوم شدند، [...] اما من بقیهٔ محکومیتم را در زندان نگذراندم... تمام وقت تحت نظارت نیروهای امنیتی بودم، حتی موقع امتحان‌هایم... هر مورد جدیدی که نیروهای امنیتی علیه فعالین سیاسی یا سوسیالیست‌ها یا هر کس دیگر پیدا می‌کردند من را برای بازجویی احضار می‌کردند، [...] بنابراین تمام وقت مشغول موش و گربه‌بازی با نیروهای امنیتی بودم تا من را دستگیر نکنند، اما با این حال تا قبل از فارغ‌التحصیل شدن سه محکومیت دیگرهم به پرونده‌ام اضافه شد.


سرکوب گستردهٔ فعالان پس از ۱۹۷۷ به پایان جنبش دانشجویی چپ‌گرا به عنوان یکی از نیروهای سیاسی مصر انجامید. بسیاری از سازمان‌های مارکسیستی مخفی منحل شدند. مانند آن‌چه  در مصر پس از تابستان ۲۰۱۳ دیدیم، بسیاری از فعالان دلسرد شده و دست از فعالیت در فضای عمومی کشیدند. بسیاری  به کنش خاتمه دادند تا مطالعه کنند، به دنبال کار بروند یا تحصیلات دکترا را در خارج از کشور دنبال کنند، در عین حال که به بازنگری و تأمل دربارهٔ عقاید سیاسی-ایدئولوژیک پیشین خود نشستند. زنانی که در دههٔ ۸۰ میلادی به دانشگاه می‌رفتند به من گفتند که به جز در میان گروه‌های دانشجویی اسلام‌گرا تقریباً  هیچ خبری از کنش‌گری سیاسی در دانشگاه‌های مصر نبود.

 منفک شدن برنامه‌های هدفمند و کنش‌گری حقوق زنان از مبارزات مردمی

 یک روند عمده در جریان ضدانقلاب، بازگشت به وضعیت جنسیتی پیشین بود که انتظار داشت زنان از سلسله‌مرتبه‌های جنسیت‌زده و مفاهیم منوط به زنانگی احترام‌برانگیز پیروی کنند. با این همه، حضور زنان در عرصه عمومی پایان نیافت. شاید به شکلی متناقض، سازمان‌ها و تلاش‌های مستقل زنان پس از {دوره} ضدانقلاب شروع به شکوفایی کردند. گروه مطالعاتی «زن نو» که بعدها تبدیل به «موسسهٔ زن نو» شد، توسط اعضای سابق جنبش دانشجویی و برای فهم فرودستی خاص  زنان تأسیس شد. نوال السعداوی «انجمن همبستگی زنان عرب» را برای پرداختن به مسئلهٔ خشونت علیه زنان به راه انداخت.  گروهی از فعالان و وکلای حقوق زنان در سال ۱۹۸۵ ائتلافی علیه لغو لایحه‌های نسبتاً پیشروی ۱۹۷۹ مربوط به قوانین احوال شخصیه به راه انداختند. این‌ها همه بخشی از تلاش‌های مربوط در دههٔ ۸۰ میلادی بودند (برای جزییات بیشتر رجوع کنید به العلی)[۱۳].

بازپیدایی انجمن‌های مستقل زنان برای اولین بار پس از دههٔ ۵۰ در مصر فضای طرح  گفتمان جنسیتی جدیدی در اختیار زنان قرار داد که از تابعیت مشکل‌آفرین مسائل زنان از ایدئولوژی‌های انقلابی و رادیکال رها شد. با این حال، در بستر شکست نیروهای مردمی و تضعیف گروه‌های اپوزیسیون سیاسی به جز اسلام‌گرایان، این منجر به ایزوله شدن اهداف حقوق زنان از سیاست‌های منطقه‌ای و داخلی نیز شد. پس از دههٔ ۹۰ و با افزایش «ان‌جی‌اوسازی» جنبش‌های زنان، [۱۴] که حامی  بسیج/جذب اقشار ذی‌نفع گسترده‌تر نبودند، این جدافتادگی تشدید شد. علاوه بر این، چون حکومت مصر به شکل گزینشی از حقوق زنان استفادهٔ ابزاری کرده  و تلاش می‌کرد سازمان های زنان را - برای مثال از طریق «شورای ملی زنان» - به انحصار خود درآورد، خواسته‌های حقوقی زنان مشروعیت خود را از دست دادند. این‌ها بخشی از روند ایجاد تصویری «مدرن» برای استفاده در خارج از کشور و سوءاستفاده از حقوق زنان در ائتلاف علیه «تروریسم» به رهبری آمریکا بود.[۱۵]

در نتیجه، این واقعیت که با ظهور جنبش‌های مردمیِ پس از سال ۲۰۰۰ و برخاسته از انتفاضهٔ الاقصی، مسائل منوط به حقوق زنان در فهرست  برنامه‌ها و اهداف نبودند تعجب‌آور نیست. زنان در این جنبش‌ها حضور پررنگی داشتند، اما برخلاف جنبش‌های انقلابی پس از ۱۹۶۷، تقریباً هیچ تلاشی برای گنجاندن «مسئلهٔ زن» در مخالفت این جنبش‌ها با امپریالیسم آمریکا، نئولیبرالیسم و استبداد انجام نشد.

محبوبیت دوباره و از بین رفتن محبوبیت حقوق زنان پس از ۲۰۱۱

تنها بین سال‌های ۲۰۱۱ و ۲۰۱۳ بود که زنان توانستند «مسئلهٔ زن» را دوباره در جنبش‌های مردمی بگنجانند. تحت حکومت «شورای عالی نیروهای مسلح مصر» و اخوان‌المسلمین، سازمان‌های مردمی زنان، خارج از قلمروی ان‌جی‌اوهای رسمی آن‌ها و در واکنش به تهدیدهای پیش روی حقوق زنان و خشونت روزافزون علیه فعالان زن به وجود آمدند. در مصرِ پس از مبارک، نه تنها فعالان زنان مصری در صف مقدم مبارزات راه عدالت اجتماعی و دموکراسی بودند،  بلکه خواسته‌های خاص جنسیتی در رابطه با مشارکت  و تمامیت جسمانی زنان را نیز مطرح می‌کردند. آن‌ها به راستی توانستند دگرگونی‌ هنجارهای جنسیتی را با خواسته‌ کلان‌تر دگرگونی‌های سیاسی-اجتماعی ادغام کنند (رجوع کنید به فصل‌های مختلف کتاب ال‌سعید، میری و پرات)[۱۶].

با وجود این،  به واسطهٔ قطبی‌شدگی سیاسی و استبداد روزافزون پس از خلع ید محمد مرسی (رییس‌جمهور عضو اخوان‌المسلمین) در جولای ۲۰۱۳،  دستاوردهای فعالیت گسترده و مستقل زنان تضعیف شده‌اند. اگرچه حکومتی که پس از جولای ۲۰۱۳ روی کار آمده، از طریق قانون اساسی و وضع قانون ضد آزار جنسی در سال ۲۰۱۴ تلاش‌هایی برای پیشبرد حقوق زنان کرده، اما آزادی اجتماعات و بیان را به شدت  محدود کرده است. از این رو، یک بخش کلیدی جریان ضدانقلاب بده‌بستان مردسالارانهٔ جدیدی است که در آن رژیم  از حقوق زنان حمایت می‌کند ولی در عوض زنان باید از آزادی لازم برای سازماندهی یا تعیین اهداف به‌دست خودشان چشم بپوشند. همان‌طور که سال گذشته نوشتم، فعالان در تلاش‌های هم‌زمان خود برای حفظ پارادایم {الگوواره} پویای عدالت جنسیتی، مقاومت در برابر انتصابات/انحصارطلبی‌ها و تحمیل‌های از بالا به پایینِ دولتی و نیز جا انداختن نظم جنسیتی انقلابی، مردمی و از پایین به بالا چالش بزرگی پیش روی خود دارند.

جمع‌بندی

هدفم در این مقاله نشان دادن ایرادهای دو پیش‌فرض در مورد کنش‌گری زنان و حقوق زنان در جهان عرب بود. نخست،  تلاش کردم درک ما از عاملیت زنان را از مقاومت در برابر مردسالاری  فراتر برده  و نشان دهم چطور برانداختن هنجارهای جنسیتی و معنی‌بخشی دوباره به آن‌ها نیز بخشی از جنبش ضدهژمونیک علیه نظم اجتماعی-سیاسی و ژئوپلتیکِ پس از ۱۹۶۷ بود. به عبارت دیگر، مشارکت زنان در جنبش‌های رادیکال تجسم  دگرگونی اجتماعی-سیاسی از جمله دگرگونی هنجارهای جنسیتی بود. از همین روست که  شباهت‌هایی بین دورهٔ مذکور و ظهور کنش‌گریِ مردمی زنان به عنوان بخشی از مبارزات انقلابی پس از ۲۰۱۱ می‌بینیم.

دوم این که، تلاش کردم ایرادهای این باور که غرب عامل پیشرفت و حقوق زنان در دنیای عرب است را گوشزد کنم. غرب در واقع در پی منافع ژئوپلتیک خود از حکومت‌هایی پشتیبانی کرده که نه تنها جنبش‌های مردمی انقلابی و رادیکال، بلکه زنانی که تجسم  زنانگی‌های رادیکالاند را سرکوب کرده‌اند. در بلندمدت، نابودی جنبش‌های رادیکال سکولار منجر به جدا شدن اهداف سکولار حقوق زنان از پروژه‌های مردمیِ بومی شده و راه را برای استفادهٔ ابزاری و به انحصار گرفته شدن از سوی حکومت‌های استبدادی و بازیگران بین‌المللی باز کرده است؛ امری که  باعث شده فعالان سکولار حقوق زنان در برابر اتهام نمایندگی اهداف بیگانه/وارداتی آسیب‌پذیر شوند. فعالان زنان در بستر روند  ضدانقلاب کنونی در جهان عرب با تهدیدهای مشابهی مواجهند. 

این مقاله نسخه‌ای خلاصه‌شده از یک سخنرانی با همین عنوان است که در ۲۰ ژانویهٔ ۲۰۱۶ در «مرکز خاورمیانه دانشگاه ال‌اس‌ای» ارائه شده بود. سخنرانی اصلی به لبنان واردن نیز پرداخته است. پادکست این سخنرانی{به انگلیسی} را می‌توان این‌جا شنید. این سخنرانی حاوی بخشی از محتویات کتابی در مورد کنش‌گری زنان در مصر، لبنان و اردن است که به زودی منتشر خواهد شد. آرشیو دیجیتال تمام مصاحبه‌های این پژوهش همراه با انتشار کتاب در دسترس عموم قرار خواهد گرفت

[اصل این مقاله به انگلیسی و در تاریخ ۲۵ ژانویه ۲۰۱۶ منتشر شده است. این مقاله به‌دست لیلی بهبهانی به فارسی ترجمه شده است.]

In the Shadow of Malala: The West’s Unsaved Others

Malala Yousafzai has made a number of headlines in the past few weeks: Nominated for a Nobel Peace Prize, addressing the UN on the occasion of “Malala Day” dedicated to youth education, meeting with the Obamas in the Oval Office, chatting with Queen Elizabeth at Buckingham Palace, speaking at the World Bank’s “International Day of the Girl,” and receiving the honorary Canadian citizenship. In case you missed it, even The Daily Show’s Jon Stewart declared his wish to adopt her.

Many have written about Malala’s fame. Journalist Assed Baig argued that Western journalists and politicians have used Malala to appease their white man’s burden, to hide their sins in Afghanistan and Iraq, and to divert attention from the Western-caused suffering of many in the region. In a recent piece on Al-Jazeera, Murtaza Hussain compared Malala to nine-year-old Pakistani girl Nabila Rehman who came to Washington D.C. to testify before Congress about the drone attack that killed her grandmother last year. Only five out of 430 representatives came to hear Nabila’s story. For Hussain, Malala Politicians and pundits used Malala as the human face of the American-led War on Terror, on behalf of whom “the United States and its allies can say they have been unleashing such incredible bloodshed.” Nabila, on the other hand, had become, “simply another one of the millions of nameless, faceless people who have had their lives destroyed over the past decade of American wars.”

By shedding light on the suffering, past and present, of people in the Middle East, such critical interventions expose Western political propaganda’s use of Malala. But who are Malala’s others? For she has many. And they are not just those in the Middle East, but in the heart of the West itself. Certainly, Malala’s near-canonization diverts attention from the chaos and injustice of the War on Terror in the region. But what about those black, brown, and white poor bodies, in the West, that remain in Malala’s shadow?

Malala rose to international fame following a failed assassination attempt by the Taliban on 9 October, 2012. Taliban gunmen shot her in the head and neck as she was returning home on a school bus in the Swat district of Pakistan. The attack received worldwide media coverage and prompted condemnations from President Obama, US Secretary of State Hilary Clinton, and British Foreign Secretary William Hague. Days after the attack, Malala was flown to the Queen Elizabeth Hospital in Birmingham for surgery and rehabilitation. Former First Lady Laura Bush wrote a Washington Post op-ed comparing Malala to Holocaust diarist Anne Frank. Angelina Jolie donated 200,000 dollars to the Malala Fund. The young girl received the Simone De Beauvoir Award (previously given to Ayaan Hirsi Ali). Foreign Policy voted her among the top one hundred global thinkers in 2012. Time magazine listed Malala among the one hundred most influential people in the world in 2013. She had also made it to the magazine’s shortlist of Person of the Year in 2012. At sixteen, Malala has already published her first autobiography, I am Malala, and has her portrait commissioned for the National Gallery in London.

As the French magazine Le Point put it, Malala had become “an enterprise,” one that is run by the world’s largest independently owned public relations firm, Edelman. The multimillion dollar firm had allegedly dispatched five employees to assist Malala and her family, pro bono, in managing the media interest in her campaign. McKinsey, the renowned American global management consulting firm, is also involved in the campaign, handling the Malala Fund for the education of girls.

Of course, Malala is a modern-day heroine, and a great model to many. She was shot by the Taliban for speaking up against their ban on girls’ education, most famously in a 2009 series of blog posts commissioned by BBC’s Urdu service website. But Malala’s message of girls’ right to education cannot but be eclipsed by her larger-than-life persona that Western states, international organizations, public figures, and public relations firms have manufactured. This essay is not about Malala, the person, as much as it is about her international circulation as an icon. It is not about Malala’s deeds, unquestionably noble, but about Western politicians and media figures’ fascination with this young girl.

The history behind Western media narratives about Muslim women’s plight is by now all too familiar. As Lila Abu Lughod has shown, in the context of the post 9/11 War on Terror, Western political projects, including the United States War on Afghanistan, justify themselves by purporting to liberate and save women. Decades earlier, Frantz Fanon wrote about France’s project to colonize Algeria by unveiling/civilizing its women. Laura Bush’s unwavering commitment to brown women attests to the tenacity of the narrative. In fact, the former First Lady explicitly framed her Washington Post op-ed, “A Girl’s Courage Challenges Us to Act,” as a follow-up to her first presidential radio address. During that address in November 2001, Laura Bush justified the invasion of Afghanistan in the name of the liberation of its women, claiming that “the fight against terrorism is also a fight for the rights and dignity of women.” Bush ends her most recent op-ed with the following words: “Today, for Malala and the many girls like her, we need not and cannot wait. We must improve their world.” Plus ça change…Eleven years after the invasion of Afghanistan, Bush is still bent on saving Muslim women. Eleven years after asking her initial question, “Do Muslim Women Really Need Saving?” Abu Lughod is still trying to explain why, in fact, they do not.

Activists, artists, and intellectuals have repeatedly challenged everyone from Bush to the bare breasted women of FEMEN in their imperative to liberate Muslim women by speaking on their behalf. One recent example is thisbeautifully-executed Muslim superhero cartoon. Third world feminists have powerfully formulated these critiques for decades. But there is something peculiar about Malala that cannot be explained only by exposing the fetish of saving the brown woman. The critique must move further into the underbelly of this affective excess, to recuperate those other brown women that the “we” of Laura Bush does not want to save Otherwise, the analysis remains politically incomplete and critically lopsided, further reproducing the fixation on brown women “over there.” There is something about this sixteen-year-old amassing award after award and prize after prize that says much more about the West than it does about Malala, Pakistani girls, or the right to universal education.

This painful story “over here” is particularly poignant given the collapse of public education in the United States. The US president commends Malala on her “inspiring and passionate work on behalf of girls education in Pakistan" just as twelve-year-old Laporshia Massey died because the government did not find it necessary to pay a full-time nurse at her under-funded Philadelphia school. To be sure, no one will award Laporshia a Nobel Peace Prize. She is not Pakistani, not a Middle Eastern Muslim girl shot in the head by the Taliban. No one will send Laporshia a helicopter to fly her to a hospital. She is just a poor black girl from Philly. She suffocates quietly in her classroom. She is told “there’s no nurse, just be calm.” She is ordered to wait even as Laura Bush implores, “we need not and cannot wait. We must improve their world.” The world that must be saved is far away over there; ours is doing just fine. In his meeting with Malala, president Obama signed a proclamation to mark Friday as the “International Day of the Girl.” The proclamation reads: "on every continent, there are girls who will go on to change the world in ways we can only imagine, if only we allow them the freedom to dream." Young girls from American public high schools are pleading with their government to build schools, not prisons. They are dreaming out loud, but who is listening?

Muslim girls’ right to education must also be brought into relief in France, which bans Muslim girls donning the headscarf—the one Malala wears—from attending public schools. Many believed that the 2004 law, which instituted a ban on “conspicuous signs” of religious affiliations in French state schools, was specifically targeting Muslim girls wearing headscarves, and through them, the country’s Muslim minority. The secular republic ostensibly banned the headscarf to safeguard France’s laïcité. But many intellectuals and public figures couched the ban in a rhetoric of gender equality whereby the secular law saves women from the tyranny of their religious communities. Lest we forget, the headscarf controversy itself dates back to 1989, as Joan Scott shows in The Politics of the Veil, when three French Muslim girls (of Moroccan origin) who refused to remove their headscarves were expelled from their Middle School in the Parisian suburb of Creil. Canada will not grant them honorary citizenship, but the King of Morocco himself will intervene to convince them to remove their headscarf when entering a classroom. But, as Scott shows, in a clear demonstration of their personal conviction, they continued to wear the hijab in the school’s hallways and courtyards. Their struggle did not go down in history as a story of Muslim girls’ fight for equal education. Nor did that of fifteen-year-old Cennet Doganay (of Turkish origin) who shaved her head to be able to attend class. Following the ban in 2004, Doganay tried to substitute a beret and a bandana for her headscarf, “but they still refused to let her into class." The BBC, who reported her story, did not ask her to blog about her experience.

There is something about Malala, and it is not the white savior complex,” or not only that. It is the erasures that are enacted by her global circulation as an iconic brown, Muslim girl. Malala screens from view the Laporshias and Cennets in our midst. There is something about her hypervisible presence that further enacts a symbolic violence against the poor, black, and brown bodies, in our midst in Europe and the United States. These bodies are constantly erased from public, undeserving as they are of collective “white” middle-class attention and care. These bodies are ordered to enact their own self-erasure: by being quite, not blogging about injustice; by hiding their difference, not flaunting their scarves; by accommodating dominant social values, not subverting them. Would a million prizes for Malala wash away the hefty price of an American or European education?

Yes, Philadelphia may not be the Swat Valley, but one has to wonder, given the history of mass school shootings in the United States that have taken the lives of American children and teenagers. The Pakistani government, following Malala’s shooting, ratified the Right to Education Bill; the United States has yet to pass a law on gun control. Yes, the girls of Creil were not shot in the head. But the comparison is not meant to suggest similarity. The juxtaposition of these differently-situated young brown female bodies is necessary if we are to grasp the connections between the injustices they face. Mapping these connections does not equalize experiences; it reveals how education is a common discursive thread, differently-deployed, across these stories. It forces us to contemplate the terms of “girls’ right to education,” of which Malala has become the poster child. It impels us to specify the subject of these rights, and to identify those whose exclusion is masked in the process.

Exclusion is universal; it is historical and contextual. In Jim Crow America, black girls were not allowed in public (white) schools. In Taliban-dominated Swat Valley, girls are not allowed in public (boy) schools. In republican France, veiled girls are not allowed in public (secular) schools. In many places around the world, from Philadelphia to Santiago, poor girls (and boys) are not allowed public schools altogether. Schools are places where the exclusionary logics of racism, republican secularism, Islamism, and neoliberalism, as different as they may be, become manifest. Schools are the locus where such exclusions are enacted, learnt and normalized. Schools are where children become versed in the grammar of national culture. They are where “others” are taught that they are unwelcome into the fold of the nation, society, and community.

Exclusion is not a Taliban-created exception. It is all around us. And there is something about Malala, as a poster child for girls’ right to education that is meant to make us think otherwise. There is something about an internationally-endorsed, officially-supported, generously-funded, Nobel-prize nominated, and branded campaign for education, starring a brown Muslim girl, that sharply contrasts with recent student protests in QuebecChile,France, the United StatesSpain, and the United Kingdom (among other places). There is something deeply wrong when gender is deployed as the sole source of inequality that must be addressed (albeit in far-away places). There is something deeply wrong when transnational state feminism displaces class inequalities, deeply felt in the languishing state of public education, onto the body of a Taliban-shot sixteen-year-old girl. Such a displacement undermines Malala’s just cause against religiously-inflected social injustice by making it exceptional, by severing its links to global demands for equal and free education. If feminism is not to be co-opted by a neoliberal discourse, as Nancy Fraser recently argued, we must be aware of the fetishization of gender inequality that makes moot all other inequalities.

Western governments have used the figure of the victimized brown woman in the past to justify overseas action, intervention, expansion. Here, they are also using it to whitewash and legitimate the withdrawal of the state from the public domain. As if this child’s small body, stretched and overblown by awards and honors, is supposed to hide the ever-shrinking state; as if Malala’s inflated body will cast a large enough shadow over the growing pool of bodies the state has abandoned.